سلام
هفته ای که گذشت هفته ی عجیبی بود..
ازسرکاربرمی گشتم ازیه خیابان فرعی ردشدم که یهویی یه بچه دو ساله ای پریدجلوی ماشینم
برا اولین بار معجزه دیدم. با ماشین رفتم روی این پسر بچه..
وقتی از زیر ماشین بیرون آوردنش.. به طور ناباورانه بچه داشت گریه می کرد..
بهرحال سری اعزامش کردند..
دوستان و رفقا دست به دعا شدن..
راستش هیچ امیدی نداشتم..
امابازهم میگم واقعا معجزه شد..
به لطف خدا ودعای دوستان به زندگی برگشت..
اللهم اشف کل مریض..
باورکنید از خوندن مطلب ودعاهای دوستانم چه در دنیای مجازی و واقعی گریه کردم..
من همیشه توی زندگیم یه اعتقادی دارم،که توی سخت ترین شرایط زندگی.توی لحظه هایی که شاید
غیرقابل تصور باشه. همیشه این اعتقاد بهم دلگرمی می داده.اینکه مشکل هرچی بزرگتر باشه. بیماری هرچقدر
سخت باشه.گره هرچیم که کور باشه.بازهم بزرگی اون مشکل به بزرگی خدا نیست.. مشکل هرچی بزرگ باشه بازهم خدا از اون بزرگتره
بی نهایت دلم گرفته بود از صمیم قلب برا تک تکتون دعا می کنم. ببخشیدباز دلتون گرفتم..
دعایی هم برای تمامی مریض ها بکنم.
یا من اسمه دواء وذکر شفاء...
خدایا خودت به داد همه ی مریضا برس...
خودت این بیماری هارو از میون بردار..
خدایا شفای همه ی بیماری ها دست خودته...
تو خوت دکتر تمام بیماریهای لاعلاجی وصعب العلاجی
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا.........
طبق روال قدیم.
حالا که اومدم چندتا دلنوشته هم بنویسم..
-----------------------------------------بخوان دلنوشته ام را
شایدروزی که بخوانی دیگرنباشم..
نباشم تا باز تورا بخندانم..
نباشم تا با شیطنت هایم عصبانی ات کنم..
نباشم تا صدایت کنم گلم..
نباشم تابازبگویم مواظب خودت باش دلکم...
نباشم تابگویم سلام جون دل،روزت قشنگ زندگیم..
نمی دانم ازبودنم برایت خاطره ای می ماند یا نه...
امـــــــــــــــــــــــا
خواستم در دلنوشته هام بازهم برایت بنویسم..
دردلی که تویی دیگران فراموشن....
کاش به عشق دیروزمان قدرم را میدانستی...
کـــــــــــــــــاش.......
----------
عادت کردم به اشک چشمام...
به تاریکیه روز و شبام...
به این حسِ خستگی تو نگام...
-----
تنها یک برگ مانده بود
درخت گفت : منتظرت می مانم…
و برگ گفت : تا بهار خداحافظ …
بهار آمد ولی درخت…
عشقش را در میان انبوهی از برگها گم کرده بود…
ورق بزن
خاطرات خاک گرفته ات را …
شاید غبارش به سرفه بیندازد احساست را ….
نیمکت ها
در پاییز
لب به سخن می گشایند …
چقدر پاییز به این نیمکت ها می آید…؟!!!
از تو می گویند
از من
و از سال های رفته …
از یادگاری که من و تو روی آن نوشتیم …
تو نیستی
و من بجای تو مرور می کنم هر پاییز …
خسته کننده میشه برات همه چیز…
وقتی روحت با جسمت اختلاف سنی داشته باشه…
-----------------
می نویسم
و تو نمی خوانی !
مخاطب که تو باشی ،
مدیـونم اگر ننویسم!
کسانی از زیبایی غروب دم می زنند
که طلوع را به انتظار ننشسته باشند
شکست عهد من و گفت: هر چه بود، گذشت !
به گریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتیّ و هر چه بود، گذشت
---------------------
عشق، دانشکده ی تجربه ی انسانهاست
گرچه چندیست پر از طفل دبستان شده است...
-------------
اگر وقت نداری حالم را بپرسی، درکت میکنم!
اگر وقت نداری با من صحبت کنی، درکت میکنم!
اگر وقت نداری مرا ببینی، درکت میکنم!
اما اگر بعد از تمام اینها، دیگر دوستت نداشتم
اینبار نوبت توست که درکم کنی!
-------------
- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۷