ســـــــــــــــلام
بعدازمدتی دوباره اومدم
ببخشید اگه رفت و آمدم کم شده
صادقانه بگم دلیلش.
روحیه خوبی نداشتم
ازکجا شروع کنم
گفته بودم تنها جایی ک ارومم کنه وبلاگمه
کلی دلگیرم.از همه ووووو همه
روزگار بلایی سرم برد که کلا نمی دونم زنده ام یانه...
خیلی چیزا یادم رفت بعضی ها فراموشم شدن
کاش الزایمرم شدیدتر می شدتافراموش می کردم...
هیــــــــــــــس
خیلی وقته مرده ام دوستان
...اره
خیلی وقت است مرده ام...
دلــــــم می خواهد ببارم،کسی نپرسد
چرا؟. . . توچه میفهمی. . .
این روزها ادای زنده ها را در میاورم. . .
تظاهر به شادی می کنم ، حرف میزنم مثل همه . . .
امـــــــــــــــــــــــــــا. . .
بساط کرده ام و تمام نداشته هایم را به حراج گذاشته ام
بی انصـــــــــــــــــاف...
چانه نزن ... حسرت هایم به قیمت عـــــــمرم تمام شده. .
باورکنید سالهاست ...
منتظرآمدن روزهای بهترم
ولی نمیدانم چرا...؟!!!
هنوز هم دیروز ها بهترند...
اما یکی دوتاش رو جوری که باید درک میکردم نکردم!!
نمـــی دونــم شایــدم یه جور تلقینــه....
نــــــــع....!!
گاهی دلم میخواد بیام هر روز وبلاگم و هر حرفی را دارم بنویسم ...
با خودم درگیری فکــری پــیدا کردم...
ایــــن "دلـــــــ" گـــــــ-ـــرفــــ-ــــتــــــ-ـ-ـــــه...!!!
می دونم همه مشکل داریم
اقتصادی روحی،روانی و....
حرفای من
امادل من گرفته...
بالاخره در زندگی هر آدمی ،
یک نفر پیدا می شود که بی مقدمه آمده
مدتی مانده ؛
قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته ...
آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست
اینکه بعد از پایان رابطه ،
روزی روزگاری ...
در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیف ات می کند
مهم است
اینکه بعد از گذشت چند سال ،
بعد از تمام شدن احساس تان به هم ،
چه ذهنیتی از هم دارید ، مهم است
اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی ...
اینکه تو را چطور آدمی شناخته ،
مهم است
به عنوان یک آدم خوب از تو یاد می کند یا بد ؟
می گوید بچه ای و رفتارهای
کودکانه داری ، یا نه ،
منطقی هستی و می شود
روی دوستی ات حساب کرد ؟
می گوید دوست خوبی بودی برایش یا
مهم ترین اشتباه زندگی اش ...
خاطرات خوبی از تو دارد یا نه ، برعکس
مبهم ترین روزهای زندگی اش
را با تو تجربه کرده
به گمانم ذهنیتی که آدم ها
برای هم به یادگار می گذراند
از همه چیز بیشتر اهمیت دارد ...
دوسـت دارم یـڪ شبــﮧ، هفتــاد
سـال پیـــر شـوم
در ڪنــار خیـابــانی بـایستـــم . . .
تـــو مـرا بـی آنڪــﮧ
بـشنــاسی ، از ازدحـام
تــلخ خـیـــابـان عبــور دهــے . . .
هفتـــاد ســال پیـــر شـدن یــک شبـــﮧ
بـه حـس گـــــرمــی دسـتـ های تـــو
هنــگامـی کـه مرا عبــور میـدهـی
بــی آنـڪـﮧ بـشنــاســی،
مــے ارزد...!
آدم ها خیلی زود دوستت میشوند
و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند
گذشت زمان همه چیو نشون میده

خسته از تظاهر کردن ...
چیکار کنم؟؟؟
توانی برام نمونده
=====================
احساس می کنم
احساس میکنم
دستانم دیگر به قدر کافی جوان نیستند
نشان به آن نشان
که روز های خوب
آرام آرام
از کف دستانم سُر میخورند
و پرت می شوند به زمان های ماضی
احساس میکنم کمی از زندگی را کم
آورده ام
مثلا از ازل تا آغاز را !
حالا هی تلقین کنم به خودم ماه و ستاره
وآسمان و بهار را
روزی عاقبت همه چیز، پاییز
خواهد شد
نه ؟ . . .
من وحشت دارم . . .
من که نمیخواستم بهار ،
همیشه باشد
فقط میخواستم
گل سرخی که از دخترک سر چهار
راه میخرم
تاآخر پاییز همان قدر قرمز
بماند
فقط میخواستم دستانم به قدری
جوان باشند
که حتی اگر پیر شدم
بوی روزهای خوب را لابلای روزهایم
پخش کنند
همین
من . . . فعلا . . . میترسم . . .
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
- ۰ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۵