این همه دروغ چرا.شبهای روشن
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ
سلام دوستان نگران من نباشید به زودی مرتب بهتون سرمی زنم
برای غیبتم نمی تونم توضیح بدم فقط می خوام بگم درگیر مشغله ی کاری ام
دوستتون دارم.
اگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بی وفای بی مروت
غمم دادی و غمخوارم نکردی سروکارت به فردای قیامت.
============
من همیشه تشنه ما بودم و تو همیشه از من سیر بودی...
بیخودی به خودت زحمت نده!
این بذرهای تنفر که در دلم می کاری
هرگز جوانه نخواهد زد...
شکستنی رفع بلاست..اما...باور نمیکند دلم
=============
هیــــــس!ساکتــــ
فریـــــــادت را بی صدا کن
بــــــغضت را نوش جان کن
و اشکــــــــ هایت را پنهان
اینجا هیچـــکس به فکر دیگری نیست
همه در تـــــــــــکاپوی خواسنه های خویش هستند
و برای رسیــــــــــــــدن به مرادشان از تو هم می گذرند
شکـــــــ نکـــــن
در عجبم چطور هنوز ستون فقراتت سالم است
پوقتی با این انهدام سخت از چشمانم افتادی !
===============
هیـــــچ گاه”
به خاطـــــر “هیـــــچ کـــــس”
دســـــت از “ارزشــــهایت” نکـــــش…
چــــون زمانــــی که اون فـــرد از تــــو دســـــت بکشــــد،
تــــو مـی مانـــی و یـــک “مـــن ” بــــــی ارزش…
می بوسم می گذارم کنار ، تمام ِ چیز هایی که ندارم را ،دست هایت را ، شانه هایت را ، عاشقی ات را ،
همه را
تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم
مگر با باد نسبتی داری؟... چقدر شیبه تو یک لحظه آمد مرا پیچاند و رفت
دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را
============
هیــچ یکـــ از تشــریفــاتــــ آشــنایمــانــــ را نــداشتـــ
فقــط تــو رفـــتــی
و منــــ ســعیــــ کـــردمـــ
ســـ ــنگــــ دل بــاشـــمــ
-----------------
دلم صاف نمی شود با تــو حالا تو هــی به مهـربانی ام دخیل ببند
یادت هست…؟!
روزی پرسیدی این جاده کجا میرود…؟!
و من سکوت کردم…
دیدی …! جاده جایی نرفت…!
آن که رفت ، تو بودی
راهی نمیبینم ، آینده پنهان است اما مهم نیست
همین کافیست که تو راه را میبینی و من تو را
چگونه در این چشم های زیبا
جا داده ای
این همه دروغ را؟!
پشت پا خوردم ز هر کَس که گفت یار منه
چون که دیدم روز و شب در پی آزار منه
هرکه دستی از محبت حلقه کرد بر گردنم
دیدم این دست محبت ، حلقه دار منه . . .
از چشم هیچ کسی نمی شود خواند که دوستتان دارد یا نه .... !
بس که برای نفر قبلی گریه کرده ، حالت چشمانش عوض شده
جلوتر نیا!
خاکستر می شوی.
اینجا دلی را سوزانده اند...
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..
عاشق که شدی کوچ میکنند
به من نگو نمی خوام اسمی ازت بیارم
هر چی که بود تموم شد نگو دوست ندارم
همش نگو نمی خوام به پای تو بسوزم
من اشتباه کردم عاشقتم هنوزم
===========
با تو از عشق میگفتم
از پشیمانی
و از اینکه فرصتی دوباره هست یا نه ؟!...
در جواب صدایی بی وقفه می گفت:
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!"
============
از آدما دلم شکست واسه همیشه
دلم می خواد دعا کنم اما نمی شه
دوسش داشتم دوسش ... قد نفسهام
بدون اون نمی تونم من خیلی تنهام
گفته بودی :
- یا تو یا هیچکس!!!!
ولی من ساده انگار فراموش کرده بودم
که این روزها هیچکس هم برای خودش کسیست
...کسی حتی مهم تر از من
============
هنوز نیامده ای خداحافظ ؟
تقصیر تو نیست
همیشه همین گونه بوده ، برو اما من پشت سرت دست نه ، دل تکان می دهم
=============
بی آشیانه را شوق ماندن نیست
سنگ بر زمین ننداز ، من خود پریده ام
==============
از حساب و کتاب بازار عشق
هیچ گاه سر در نیاوردم !
و هنوز نمی دانم چگونه می شود
هربار که تو بی دلیل ترکم می کنی
من بدهکارت می شوم ؟
نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی ، به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی ، نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی ، به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی ، نمی بخشمت به خاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ، به خاطر نمکی که بر زخمم گذاردی
----------------
به قلبم نشستی نگفتم چرا ، دلم را شکستی نگفتم چرا ، یکی خواب شبهای من را ربود ، چو دیدم تو هستی نگفتم چرا
ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت
خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت
من که گفتم این بهار افسردنیست
من که گفتم این پرستو رفتنیست
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد
===========
اگر می دونستی چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی ، گرچه خانه شیطان شایسته ویرانی است
آری این منم ، این منم همان عاشقی که بر تو جان می داد ، و تو کسی هستی که برای رسیدن به خوشبختی به روی جسدهای بی جان غرور انسانها قدم می گذاشتی ولی افسوس ، افسوس که راه ات برای رسیدن به هدف هایت اشتباه بود ، و افسوس که من برای آدمی مثل تو غرورم را شکستم ، افسوس !
نفرین به سادگی ام که بی دل تو ، به یاد تو روح و جسم خود آزردم
گفتی که ما به درد هم نمی خوریم!..
اما هرگز نفهمیدی...
من تو را برای دردهایم نمی خواستم...
آنکه بین من و تو شام جدایی آورد ، می کنم نفرینش ، یا الهی ، بکنش چون من زار ، پیش معشوقش خار ، هر دو چشمانش تار ، تا بداند چه به من می گذرد ، از غم دوری آن چشم عزیز
پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید.گفت: «چه سوال سختی.»
گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.»
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما.
داشتیم صبحانه می خوردیم.
کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.»
بلند بلند خندید.
گفتم: «واقعا؟»
آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم.
«واقعن هیچی دوستم نداری؟»
گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.»
گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید.
گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
شروع کردم به کولی بازی.
موهام را کشیدم.
گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟»
دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند
با تعجب نگاهمان می کردند
گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.»
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد.
گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه»
لپ هاش گل انداخته بود.
گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه.نباید بهش جواب می دادم.»
گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم.اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد.
چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟»
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند.
نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.
داشت نگاهم می کرد.
با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری.
گفت: «هیچی.»
پرسیدم: «هیچی؟»
شانه اش را انداخت بالا.
گفت: «هیچی دوستت ندارم.»
لب و لوچه ام را آویزان کردم.
گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.»
داد کشیدم «هورا.»
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا.
پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند.
یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.»
پرسیدم: «چطوری؟»
آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.»
به صندلی روبرویی اشاره کرد.
خالی بود.
بشقابِ صبحانه گرم
دست نخورده
سرد شده بود و نان ها خشک.
خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود،کجا رفت که همه چیز یادم افتاد.
هشت سال گذشته بود...
درپایان شعری از علیرضا شجاعپور . براتون آماده کردم امیدوارم خوشتون بیاد..
دست در گردن یاد تو چنانم که مپرس
آنچنان یاد تو افتاده به جانم که مپرس
با گُلِ روی تو از باغ دلم رفت بهار
بیتو ای یار! چنان رو به خزانم که مپرس
تا سفر با تو چنان بود و حَضَر بیتو چنین
آنچنان بر حَذَر از همسفرانم که مپرس
من که از پنجهی گرگان به سلامت رَستَم
آنچنان خونی زنجیر شَبانم که مپرس
دوستان طعنه زنندم که وفا در تو نبود
آنچنان زخمی این زخم زبانم که مپرس
تا که دزدیده تماشا کنمت، هرشب و روز
آنچنان بر سر کویت نگرانم که مپرس
نتوانم به تو بیپرده بگویم که مرو!
رفتنت میبَرَد آنگونه توانم که مپرس
تو برآنی که بمانی و نمانی با من
گر نمانی تو مرا، سخت برآنم که مپرس
مِنّت یاد تو بر گردن من خواهد ماند
دست در گردن یاد تو چنانم که مپرس...
نظربدید خوشحالم کنید
برای غیبتم نمی تونم توضیح بدم فقط می خوام بگم درگیر مشغله ی کاری ام
دوستتون دارم.
اگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بی وفای بی مروت
غمم دادی و غمخوارم نکردی سروکارت به فردای قیامت.
============
من همیشه تشنه ما بودم و تو همیشه از من سیر بودی...
بیخودی به خودت زحمت نده!
این بذرهای تنفر که در دلم می کاری
هرگز جوانه نخواهد زد...
شکستنی رفع بلاست..اما...باور نمیکند دلم
=============
هیــــــس!ساکتــــ
فریـــــــادت را بی صدا کن
بــــــغضت را نوش جان کن
و اشکــــــــ هایت را پنهان
اینجا هیچـــکس به فکر دیگری نیست
همه در تـــــــــــکاپوی خواسنه های خویش هستند
و برای رسیــــــــــــــدن به مرادشان از تو هم می گذرند
شکـــــــ نکـــــن
در عجبم چطور هنوز ستون فقراتت سالم است
پوقتی با این انهدام سخت از چشمانم افتادی !
===============
هیـــــچ گاه”
به خاطـــــر “هیـــــچ کـــــس”
دســـــت از “ارزشــــهایت” نکـــــش…
چــــون زمانــــی که اون فـــرد از تــــو دســـــت بکشــــد،
تــــو مـی مانـــی و یـــک “مـــن ” بــــــی ارزش…
می بوسم می گذارم کنار ، تمام ِ چیز هایی که ندارم را ،دست هایت را ، شانه هایت را ، عاشقی ات را ،
همه را
تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم
مگر با باد نسبتی داری؟... چقدر شیبه تو یک لحظه آمد مرا پیچاند و رفت
دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را
============
هیــچ یکـــ از تشــریفــاتــــ آشــنایمــانــــ را نــداشتـــ
فقــط تــو رفـــتــی
و منــــ ســعیــــ کـــردمـــ
ســـ ــنگــــ دل بــاشـــمــ
-----------------
دلم صاف نمی شود با تــو حالا تو هــی به مهـربانی ام دخیل ببند
یادت هست…؟!
روزی پرسیدی این جاده کجا میرود…؟!
و من سکوت کردم…
دیدی …! جاده جایی نرفت…!
آن که رفت ، تو بودی
راهی نمیبینم ، آینده پنهان است اما مهم نیست
همین کافیست که تو راه را میبینی و من تو را
چگونه در این چشم های زیبا
جا داده ای
این همه دروغ را؟!
پشت پا خوردم ز هر کَس که گفت یار منه
چون که دیدم روز و شب در پی آزار منه
هرکه دستی از محبت حلقه کرد بر گردنم
دیدم این دست محبت ، حلقه دار منه . . .
از چشم هیچ کسی نمی شود خواند که دوستتان دارد یا نه .... !
بس که برای نفر قبلی گریه کرده ، حالت چشمانش عوض شده
جلوتر نیا!
خاکستر می شوی.
اینجا دلی را سوزانده اند...
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..
عاشق که شدی کوچ میکنند
به من نگو نمی خوام اسمی ازت بیارم
هر چی که بود تموم شد نگو دوست ندارم
همش نگو نمی خوام به پای تو بسوزم
من اشتباه کردم عاشقتم هنوزم
===========
با تو از عشق میگفتم
از پشیمانی
و از اینکه فرصتی دوباره هست یا نه ؟!...
در جواب صدایی بی وقفه می گفت:
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!"
============
از آدما دلم شکست واسه همیشه
دلم می خواد دعا کنم اما نمی شه
دوسش داشتم دوسش ... قد نفسهام
بدون اون نمی تونم من خیلی تنهام
گفته بودی :
- یا تو یا هیچکس!!!!
ولی من ساده انگار فراموش کرده بودم
که این روزها هیچکس هم برای خودش کسیست
...کسی حتی مهم تر از من
============
هنوز نیامده ای خداحافظ ؟
تقصیر تو نیست
همیشه همین گونه بوده ، برو اما من پشت سرت دست نه ، دل تکان می دهم
=============
بی آشیانه را شوق ماندن نیست
سنگ بر زمین ننداز ، من خود پریده ام
==============
از حساب و کتاب بازار عشق
هیچ گاه سر در نیاوردم !
و هنوز نمی دانم چگونه می شود
هربار که تو بی دلیل ترکم می کنی
من بدهکارت می شوم ؟
نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی ، به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی ، نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی ، به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی ، نمی بخشمت به خاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ، به خاطر نمکی که بر زخمم گذاردی
----------------
به قلبم نشستی نگفتم چرا ، دلم را شکستی نگفتم چرا ، یکی خواب شبهای من را ربود ، چو دیدم تو هستی نگفتم چرا
ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت
خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت
من که گفتم این بهار افسردنیست
من که گفتم این پرستو رفتنیست
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد
===========
اگر می دونستی چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی ، گرچه خانه شیطان شایسته ویرانی است
آری این منم ، این منم همان عاشقی که بر تو جان می داد ، و تو کسی هستی که برای رسیدن به خوشبختی به روی جسدهای بی جان غرور انسانها قدم می گذاشتی ولی افسوس ، افسوس که راه ات برای رسیدن به هدف هایت اشتباه بود ، و افسوس که من برای آدمی مثل تو غرورم را شکستم ، افسوس !
مطمئن باش و برو ضربه ات کاری بود ، و چه زشت به من و سادگیم خندیدی ، دل من سخت شکست به تو عشقی پاک که پر از یاد تو بود و به یک قلب یتیم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود ، تو برو و برو تا راحتتر تکه های دل خود را سر هم بند زنم
نفرین به سادگی ام که بی دل تو ، به یاد تو روح و جسم خود آزردم
گفتی که ما به درد هم نمی خوریم!..
اما هرگز نفهمیدی...
من تو را برای دردهایم نمی خواستم...
آنکه بین من و تو شام جدایی آورد ، می کنم نفرینش ، یا الهی ، بکنش چون من زار ، پیش معشوقش خار ، هر دو چشمانش تار ، تا بداند چه به من می گذرد ، از غم دوری آن چشم عزیز
پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید.گفت: «چه سوال سختی.»
گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.»
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما.
داشتیم صبحانه می خوردیم.
کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.»
بلند بلند خندید.
گفتم: «واقعا؟»
آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم.
«واقعن هیچی دوستم نداری؟»
گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.»
گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید.
گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
شروع کردم به کولی بازی.
موهام را کشیدم.
گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟»
دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند
با تعجب نگاهمان می کردند
گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.»
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد.
گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه»
لپ هاش گل انداخته بود.
گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه.نباید بهش جواب می دادم.»
گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم.اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد.
چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟»
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند.
نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.
داشت نگاهم می کرد.
با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری.
گفت: «هیچی.»
پرسیدم: «هیچی؟»
شانه اش را انداخت بالا.
گفت: «هیچی دوستت ندارم.»
لب و لوچه ام را آویزان کردم.
گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.»
داد کشیدم «هورا.»
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا.
پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند.
یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.»
پرسیدم: «چطوری؟»
آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.»
به صندلی روبرویی اشاره کرد.
خالی بود.
بشقابِ صبحانه گرم
دست نخورده
سرد شده بود و نان ها خشک.
خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود،کجا رفت که همه چیز یادم افتاد.
هشت سال گذشته بود...
درپایان شعری از علیرضا شجاعپور . براتون آماده کردم امیدوارم خوشتون بیاد..
دست در گردن یاد تو چنانم که مپرس
آنچنان یاد تو افتاده به جانم که مپرس
با گُلِ روی تو از باغ دلم رفت بهار
بیتو ای یار! چنان رو به خزانم که مپرس
تا سفر با تو چنان بود و حَضَر بیتو چنین
آنچنان بر حَذَر از همسفرانم که مپرس
من که از پنجهی گرگان به سلامت رَستَم
آنچنان خونی زنجیر شَبانم که مپرس
دوستان طعنه زنندم که وفا در تو نبود
آنچنان زخمی این زخم زبانم که مپرس
تا که دزدیده تماشا کنمت، هرشب و روز
آنچنان بر سر کویت نگرانم که مپرس
نتوانم به تو بیپرده بگویم که مرو!
رفتنت میبَرَد آنگونه توانم که مپرس
تو برآنی که بمانی و نمانی با من
گر نمانی تو مرا، سخت برآنم که مپرس
مِنّت یاد تو بر گردن من خواهد ماند
دست در گردن یاد تو چنانم که مپرس...
نظربدید خوشحالم کنید
- ۹۶/۰۷/۱۹
ممنون جالب بود
---
نت افراز